، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ماه کوچولوی من

یکی بود یکی نبود

1393/2/11 16:19
نویسنده : مامان ملیکا
120 بازدید
اشتراک گذاری

من و امیر جان همسرم ساکن مشهد هستیم ولی به خاطر کار امیر جان به مدت یک سال رفتیم شیراز و بعد یک سال تصمیم گرفتیم برگردیم و در تاریخ24.6.92 برگشتیم مشهد و بعد از یک مدت کوتاه تصمیم گرفتیم یرای بچه دار شدن اقدام کنیم چند روز بودکه از موعد عادت ماهانه ام گذشته یود و نگران بودم ولی و وقتی با مامان جون در میون گذاشتم مامان گفت امکانش خیلی کمه چون دارو میخوردم تا این که روز عید قربان که اومدیم خونه مامان اینا امیر جان سر راه یک BABY CHEK گرفت تا اونجا امتحان کنم وقتی رفتم اونجا هم مامان جون هم امیر جان گفتن برو چک کن تا مطمئن شی و وقتی رفتم دستشویی تا چک کنم توی توضیحاتش نوشته بودنتیجه تو ده دقیقه مشخص میشه ولی پنج دقیقه هم نشد که دو تا خط قرمز روی تست ظاهر شد اون لحظه قیافه من دیدنی بود یک لحظه شوکه شدم آخه امکان نداشت چون من دارو میخوردم ولی وقتی خدا بخواد هیچی نمیتونه جلوشو بگیره وقتی از دستشویی اومدم بیرون امیر جان که منتظر بود از نتیجه با خبر شه و من که از خوشحالی زبونم بند اومده بود فقط نتیجه تستو نشونش دادم که دیدم رو هوام آخه بغلم کرده بودهر دو تاییمون اینقدر خوشحال بودیم که هیچی نمیتونست خوشیمون رو خراب کنه یعد از امیرجان نوبت مامان جون بود که بهش یگم وقتی گفتم خیلی خوشحال شد ولی مامان جون هم براش خیلی عجیب بود که من باردار شم و  در عرض چند دقیقه همه فامیل با خبر شدن نور به قبرت بباره گراهام بل یا اختراعت وقتی شب بابا اومد و بهش گفتیم اول باور نمیکرد ولی بعدش خیلی خوشحال شد و چون عمه جانم دو ماه قبلش فوت شده یود اعتقاد داره که نی نی هدیه ای است از طرف عمه جانم

قرار شد شب خونه مامان جون اینا بمونیم تا فردا که پنج شنبه بود با مامان جون بریم آزمایشگاه تا مطمئن شیم صبح مامان زنگ زد به دختر خالم مهسا جون که میتونه یرامون وقت از آزمایشگاهشون بگیره اونم گفت آره بیان و من و مامان آماده شدیم و رفتیم و وقتی رسیدیم بعد سلام و احوالپرسی همکار مهسا جون از من آزمایش خون گرفت و گفت حدودا 5 تا 10 دقیقه طول میکشه تا جوابش اماده شه....تو این مدت کم چی به من گذشت بماند داشتم از استرس میمردم که شاید از این بارداریهای پوچ باشه ولی وقتی مهسا جون اومد و تبریک گفت و گفت جواب مثبته داشتم ذوق مرگ میشدم یعد از خداحافظی از مهسا جون و همکاراش راه افتادیم به طرف خونه مامان جون سر راه خونه مامان جون شیرینی گرفت و رفتیم خونه.

قرار شد با مامان بریم دکتر تا از سلامت شما مطمئن شیم وقتی رفتیم دکتر اول از همه خانم منشی فشار خون و وزنمو گرفت و بعد کلی معطلی فرستادم تو اتاق دکتر.خانوم دکتر هم یعد از صحبت کردن با من گفت که برم رو تخت دراز بکشم با سونوگرافی کنه ولی چون من نمیدونستم که باید مثانه ام پر باشه چیزی معلوم نشد ولی تاریخ به دنبا اومدن شما عزیز دلمو تعیین کرد و گفت شما 26 خرداد 93 به دنیا میای عزیزم و یک آزمایش و سونوگرافی هم نوشت که آزمایش رو که نرفتم ولی برای سونوگرافی چون هم من هم امیر جان که حالا دیگه من بهش میگم بابا امیر میخواستیم مطمئن شیم سالم هستی و وقتی رفتیم سونو گرافی با مامان جون و بابا جون رفتیم چون بابا امبر کار داشت وقتی که نوبتمون شد تا بریم تو اتاق به مامان جون اجازه ندادن که بیاد تو و از پشت پرده نگاه میکرد وای وقتی که دستگاه سونو رو گذاشت رو شکمم یک احساس عجیب غریبی داشتم که قابل بیان نیست بعد از سونو آقای دکتر بهم گفت نی نی سالمه و الان 11 هفتشه ولی نذاشت صدای قلبشو بشنوم چون خیلی کوچولو بودی و واست ضرر داشت ولی یک عکس بهمون داد که برات نگه داشتم عزیزم همین جور روزها میگذشت و من لحظه ها وثانیه ها رو میشمردم تا شما شونزده هفته بشی تا برم دکتر و جنسبتت مشخص شه تا این که دو هفته پیش با مامان جون رفتیم دکتر و برای اولین بار صدای قلب کوچولوتو که مرتب میزد روشنیدم فقط گریه میکردم و اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم بعد خانوم دکتر بهم یک آزمایش خون وسونوگرافی داد که فرداش با مامان جون باباجون و طاهاجون داداشم و دایی تو نفسم رفتیم سونوگرافی چون خیلی شلوغ بود کلی معطل شدیم که باباجون و طاها جون رفتن خونه وقتی نوبتم شد باز مامان جون رو نذاشتن بیاد تو که با کلی خواهش و التماس بالاخره راضی شدن که مامان بیاد تو اتاق آقای دکتر هم بعد اینکه سونوگرافی کرد اول گذاشت صدای قلب کوچولوتو بشنوم که قشنگ ترین ملودیه برام بعدم گفت که شما دختری  و شونزده هفته و چهار روزته اینقدر ذوق زده شده یودم که وقتی اومدم خونه و زنگ زدم به بابا امبر که خبر بدم بهش که دختر دار شدی صدام میلرزید و نمیتونستم حرف بزنم  این بود داستان بارداریه من تا الان خجالتخیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان اوا
11 اردیبهشت 93 13:05