، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ماه کوچولوی من

حلول ماه من

1393/3/15 14:47
نویسنده : مامان ملیکا
143 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
بالاخره فرشته آسمونی منم زمینی شد و خدا روز عید مبعث یه من و امیر جان هدیه داد
میخوام امروز خاطره تولد ماهم رو تعریف کنم
روز دوشنبه 5:3:93 قرار بود عصر که بابا امیر از سر کار اومد بریم دکتر چون دو سه روز بود تکونات تغییر کرده بود و این نگرانم میکرد و دکتر هم تلفنش رو جواب نمیداد و قرار شد بریم مطب ولی وقتی رفتیم منشیدکتر اجازه نداد بریم داخل گفت دکتر سرش شلوغه و وقت نداره من و بابا امیر هم دست از پا درازتر از مطب اومدیم بیرون تو ماشین بودیم که بابا امیر گفتم خیلی نگرانم و دلم شور میزنه میشه بریم حرم شاید دلم آروم بگیره
بابا امیر هم در جواب من گفت به دلت بد نیار و توکلت به خدا باشه ولی به خاطر این که آروم بشی باشه و رفتیم به طرف حرم با این که شب مبعث بود ولی زباد شلوغ نبود و خیلی زود رسیدیم حرم ولی چون چادر همراهم نبود نشد بریم داخل و فقط از دور سلام دادم به آقا و قسمش دادم به مهربونی و کرمش که بچمو صحیح و سالم بزاره تو بغلم
وقتی برگشتیم خاله جون فریبا که از عصر اومده بود اونجا تا بره آرایشگاه و وقتی که برگشتیم خونه هنوز اونجا بودن و مهسا جون هم که دختر خاله فریبا ست به همراه دختر نازش مرساتا گلی اونجا بودن وقتی که رسیدیم خونه مامان اینا پرسیدن که چی شد ؟وقتی گفتم منشی دکتر نذاشت بریم داخل و گفتم تکونای بچم تغییر کرده مهسا جون گفت چرا نمیری پیش دکتری که من تحت نظرش بودم و منم که خیلی نگران بودم و ترسیده بودم که اتفاقی واسه بچم بیوفته قبول کردم و خاله جون که شماره خانوم دکتر رو تو گوشیش داشت زنگ زد بهش بعد از صحبت کردن با خانوم دکتر بهم گفت پاشو حاظر شو که خدا خیلی دوستت داره چون خانوم دکتر گفته تا یک ساعت دیگه هستم همین الان بیاین و من و بابا امیر دوباره لباس پوشیدیم و به همراه خاله جون رفتیم به طرف مطب خانوم دکتر جالب اینجا بود که راهی که نیم ساعت طول میکشید تا طی کنی بک ربعه رسیدیم
وقتی رسیدیم چون ورودآقابون ممنوع بود بابا امبر تو ماشین موند ومنو خاله جون رفتیم بالا خانوم منشی هم چون خاله جون رو میشناخت بدون نوبت فرستادمون داخل که صدای همه مریضا در اومد
وقتی خانوم دکتر آزمایش ها و سونوگرافی ها رو دید و بازم خودش سونوگرافی کرد اخماش رفت تو هم و بهم گفت تو باید دیروز زایمان میکردی چون مایع دور بچه خشک شده و شانس بیاری طوریش نشده باشه و همین الان باید بری بیمارستان واسه زایمان البته چهار تا آمپول نوشت واسه این که ریه بچم کامل شه حال من که دیگه نگو داشت قلبم میامد تو دهنم بالاخره بعد از این که آمپول هارو تزریق کرد گفت شما برین منم میام و منو بابا امیر و خاله جون با هزار امید و آرزو رفتیم بیمارستان خیلی سرعیع تر از اونی که فکرشو بکنی کارها جفت و جور شد داشتم میرفتم بخش زایمان که مامان و ملیحه جون دوستم رسیدن و با هم رفتیم و من رفتم داخل بعد از این که خانم ماما فشارمو گرفتن کمک کردن لباس اتاق عمل رو بپوشم و روی تخت خوابوندنم و بهم سرم زدن ده دقیقه بعد همون خانوم اومد صدام زد که همراهی هات اومدن خداحافظی و کمکم کردن تا پاشم چون داشت دردم شروع میشد پا شدم و رفتم جلوی در با مامان.خاله جون. و ملیح جون خداحافظی کردم و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم ولی وقتی بابا امبر اومد که خداحافظی کنه بغضم ترکید اونم همین طور بماند که چقدر تو بغل هم گریه کردیم و بعدش منو بردن به طرف اتاق عمل بعد از این که کلی دستگاه پزشکی بهم وصل کردن یه آمپول بهم تزریق کرد که دیگه بعدش هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم وقتی که بهوش اومدم اولین کسی رو که دیدم بابا امیر بود و اولین سوالی که کردم این بود که بچم سالمه که بابا امیر گفت آره خیلی هم خوشگه غیر بابا امیر بابا هادی. مامان فرشته. داداشام معین و طاها. و خاله هام هم بودن وای وقتی دخترم رو گذاشتن تو بغلم تا شیرش بدم یه احساس عجیبی داشتم که حاظر نبودم باهیچی بو دنیا عوضش کنم خدایا شکرت که حاجت این بنده حقبرتو برآورده کردی
آرام

پسندها (4)

نظرات (0)